‏نمایش پست‌ها با برچسب زنان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زنان. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ آذر ۱۱, پنجشنبه

هلوکاست قرن درسوریه- حلب داستان و درس هایش مجموعه ای خبر وگزارشات تکاندهنده

مقاومت تاریخی مردم سوریه داستانهای تکاندهنده مردم شهر حلب خونین/ همبستگی با انقلاب سوریه
موضوع این صحفه از وبلاگ است که مستمر اخرین اخبار مهم را در همین لینک منعکس میکند


هولوکاست قرن حاضر در سوریه در جریان است

با شراکت جنایتکاران قرن در راس  همه خامنه ای و رژیم ولایت فقیه, نوچه اش بشار اسد و پوتین
حلب با خاک یکسان,  پنج سال تمام 200هزار شهروند در محاصره و قحطی بسر  بردند و روزانه زیر شدیدترین بمبارانها وجنایت علیه بشریت قرار گرفتند. در این پنج سال همراه با قتل ومرگ فجیع هر کودک و زن و مرد در سوریه یک برگ از درخت انسانیت به زمین فرو غلطید! این درخت در این زمستان سرد ظلمانی رو به نیستی می رود!
بیائيم انسانیت مان را نجات دهیم! سکوت نکنیم!به مقابله برخیزیم!
 بخصوص برای ما ایرانی ها بدانیم کلید پایان به همه این فجایع در دستان ماست

سر نخ در ایران و در انگشتان خامنه ای جنایتکار است

در این پست تلاش میکنم تا جائي که میتوانم ذره ای از داستانهای قهرمانی ها و پایداریهای این خلقی که اسطوره زمانه شد را گردهم آورم تا صدایشان باشم

لینا شامی

لینا شامی از حلب می‌گوید + کلیپ

لینا شامی چهره دلچسب و آشنا بخصوص برای طرفداران توییتر او دختر۲۵ساله و فعال سوری از شهر حلب است که روزانه به کمک تویتیت هایش جهان را از قتل عام حلب آگاه کرد او خود شش سال تمام در زیر بمبارانها و حملات و محاصره رژیم اسد بود، بعد از اینکه به حومه غربی حلب رسید. لینا، پیام محاصره‌شدگان شد او مصاحبه هائي  به زبان انگلیسی وعربی داشت و توضحیات تکاندهنده ای  از جنایت علیه بشریت در جلب ارائه کرد

مصاحبه با کودکان معصوم حلب (کلیپ + تصویر)




زنان و کودکان حلب: انقلابپیروز می‌شود، ما باز خواهیم گشت



پیامی از کودکان حلب پایدار (کلیپ + تصویر)

منم بازمانده این قتل عام قرن یکه و تنها در میان اجساد
مادر و خواهر و برادر و پدر کمی آن طرف تر جسدهای سوخته تل انبار شده!!!!

دختران حلب..

زنان وکودکان قربانی اعدامهای صحرایی در حلب

دختر بچه ای در آخرین توییتش نوشت:
من خودکشی میکنم من يكي از دختران حلب هستم كه چند لحظه بعد مورد تجاوز قرار خواهم گرفت... ديگر نه سلاحي وجود دارد و نه مرداني كه بين ما و وحشياني كه ارتش ميهن نام گرفته اند مانع شوند.
ادامه


از حلب چه درسی باید بگیریم :

«سرفرازي و شكوه يك مقاومت درخشان در حلب»
«حلب» به حق سمبل جاودان ایستادگی و مقاومت نام گرفت و از اين پس در عداد بزرگترين حماسه هاي مقاومت پرشكوه تاريخ بشري خود را به ثبت رساند و الهام‌بخش همه مردم منطقه و آزادیخواهان جهان برای رهایی از هر نوع ظلم و ديكتاتوري به ويژه فاشیسم دینی حاکم بر ایران و مزدورانش شد.
آن روي سكه چنين مقاومت پرشكوهي در حلب، بي شك صفي از جنايتكاران تاريخ قرار دارد؛ اگرچه اين جانيان رنگارنگ، در جنايت از هم سبق مي برند ولي در قلب اين لشكر سياه، نظام آخونديست كه به مثابه سرسلسله جنايتكاران عمل كرد؛ همانگونه كه خامنه‌ای اين جنایت هولناک در حلب را «پیروزی غرورآفرین» و «بی بدیل» و «بزرگترین عیدی» خواند و 27آذر را به همين مناسبت روز «شکرگزاری» اعلام کرد؛ از اين رو؛ حلب خونفشان، یک سند انکار ناپذیر در اثبات مسئولیت تمام‌عیار خامنه‌ای و سران این رژیم در جنایت علیه بشریت است كه دير يا زود آنها را در برابر عدالت قرار خواهد داد.
حلب شكست نخورده و زنده است
به رغم بی‌عملی دولتهاي كوچك و بزرگ منطقه و جهان در مقابل بزرگترین جنایت ضدانسانی در قرن بیست و یکم كه به راستي انزجار‌آور است/ به رغم گمشدن انسانيت و سكوت جهان در برابر چنين جناياتي / به رغم تنها ماندن مردم سوريه در برابر هولناك ترين جنايتكاران تاريخ / به رغم سكوت و بي عملي جامعه جهانی برای توقف خونریزی بی‌رحمانه و جلوگیری از قتل‌عام و کشتار مردم بيگناه /به رغم اينكه بانكي مون بالاترين مقام سازمان ملل گفت؛ ما در كمك به مردم سوريه شكست خورديم و بشريت امروز در برابر تاريخ مورد مواخذه قرار خواهد گرفت؟ و ... اما حلب نه تنها شكست نخورده بلكه درنهايت سرفرازي وشكوه از چنين حماسه اي عبوركرده و مي كند.
حلب زنده و پيروز است
زيرا:
فرماندهان صحنه در آخرين تماسهاي خود گفتند؛ «از همان روز اول که برای انقلاب بیرون آمدیم، می‌دانستیم که در معرض همه‌چیز قرار خواهیم گرفت. به‌همین دلیل، انتخاب ما مقاومت بود و فقط مقاومت
توانست دنياي تهي شده از انسانيت را با سوختن خويش، گرما وحرارت بخشيد تا قلبي كه از سرما و انجماد يك دنياي وحشي و بي رحم، از كار ايستاده بود؛ مجددا آغاز به طپش كند.
آن خونهاي پاكي كه به ناحق بر زمين ريخته شد؛ نقاب از چهره كريه خامنه اي برداشت و ماهيت ضد اسلامي و ضدانساني و ضد عربي اش را براي تمامي جهان به ويژه جهان عرب به نمايش گذاشت.
يك بار ديگر درس بزرگ «كس نخارد يك ملت و يك مقاومت» را براي تاريخ نوشت و اينكه مي توان و بايد در تنهايي مطلق هم كه شده؛ مقاومت كرد.
وبالاخره توانست دنيا را به لرزه انداخته و مقدمات محاكمه بين المللي جانيان اين جنايت ضد بشري و در صدر آنها خامنه اي را فراهم كند.
حلب برمي خيزد

تا مبارزه هست، افت و خيزهاي تاكتيكي هم هست؛ اما تاريخ اثبات كرده است كه پيروزي از آن جريان حقي است كه مي جنگد و هزينه مبارزه خود را مي پردازد، پس اين خونها و اين رنجها و اين مقاومت پرشكوه نه تنها هدر نرفته بلكه بزودي در خيزشي مجدد در رزمي ديگر زنده خواهد شد. حلب بر مي خيزد و در كنار مقاومت ايران در جنگ سرنگوني دشمن مشترك يعني حكومت آخوندي خواهد جنگيد
صدها هزار کودک سوری در وضعیت بحرانی به‌سر می‌برند. اکثر کودکان سوری نیاز ضروری به کمکهای بشردوستانه دارند. طبق گزارش یونیسف حدود نیم میلیون کودک در شهر محاصره‌شده حلب از هیچ کمکی بهره‌مند نمی‌شوند.

داستان دختر و مادر سوری در حلب

آنا فرانک سوریه ای  بانا؛ صدای کوچک حلب از این شهر خارج شد.

فاطمه مادر بانا العابداست آنها  از شروع جنگ در سوریه روزانه با مرگ دست و پنجه نرم میکنند.

بانا هفت ساله است و از زمانی که خواندن و نوشتن و کمی هم زبان انگلیسی فرا گرفته است در اکانت توییتر خود  

آنها از طریق توییتر صدایشان را  به گوش جهان رساند، همه نگران و جویای سلامتی او بودند بقدری این موضوع بر سر زبانها بود که تا بحال تلویزیون سی ان ان دو گزارش که شامل مصاحبه با  بانا و مادرش است پخش کرده است 


او امروز به همراه کاروان غیر نظامیان از این منطقه خارج شد،به گزارش خبرنگار آناتولی در ادلب سوریه؛ بانا العباد در محله قطیرجی در حلب شرقی که به عنوان صدای حلب شناخته می شود، امروز به همراه خانواده خود به ادلب؛ یکی از شهرهای تحت کنترل مخالفان در نزدیکی های مرز ترکیه منتقل شد.

بانا و مادرش فاطمه که معلم زبان انگلیسی است، حدود سه ماه پیش با راه اندازی حساب کاربری در توئیتر، جهانیان را برای پایان دادن به کشتار جمعی در حلب فراخواندند.
مادر بانا با ارسال پیامی به مولود چاووش اوغلو وزیر امور خارجه ترکیه، از وی طلب یاری کرده بود و چاووش اوغلو نیز در پاسخ به آن ها قول داد که خانواده بانا به همراه غیرنظامیان از منطقه تحت محاصره حلب نجات خواهند یافت.
حدود ۳۲۰ هزار مخاطب، حساب کاربری توئیتر متعلق به این مادر و دختر را دنبال می کنند.

نیروهای رژیم سوریه و مخالفان بر اساس توافق جدیدشان که با میانجیگری ترکیه و روسیه حاصل شد، به روند تخلیه غیرنظامیان از حلب ادامه خواهند داد. بر اساس این توافق، حدود ۲۰ هزار نفر از نیروهای مخالف و غیرنظامی امروز و بقیه نیز روز سه شنبه از منطقه مذکور تخلیه خواهند شد.


آخرین پیامهای توییتری بانا و مادرش قبل از خروج دنیا را تکان داد:
16 دسامبر-پیامی از مادر بانا:
این پیام را برای دنیا به اشتراک بگذارید آتش بس متوقف شده است جان مردم در خطر است تمنا میکنم به ما کمک کنید ما را  از حلب خارج کنید!
در پیامی دیگر بانا نوشت: خواهش میکنم ما را نجات دهید
12دسامبر- پدرم مجروح شده است من گریه میکنم
13دسامبر- من بانا هفت ساله بطور زنده برای دنیا پیام میدهم این لحظاتی بین مرگ و زندگی است 

من دیگر از دست رفته ام. مجروح و بیمارم بدون دارو و درمان در این سرما بدون آب تمیز و غذا بمیرم راحتر است.

او دختربچه ای پر از شور زندگی بود  شوری که در تویترهایش و عکس زیبایش در کنار عروسکش منعکس بود 

اما حالا بقول خودش تمام عروسکهایم مرده اند
خانه ام ویران شده 
و حالا اگر بمیرم بهتر است!

آی انسانها که به ساحل نشسته شاد و خندانید
دختر ی کودک میدهد جان!
کودکانی سالیان است لبخندشان مرده است!
کودکانی سالیان است آرزوی مرگ دارند.
بانا العابد -BanaAlabed

فاطمه العابد Fatemeh Alabed






بریتا حاجی حسن رئیس شورای محلی اپوزیسیون در شهر حلب گفت عدم دستیابی شورای امنیت به قطعنامه‌ای برای نجات حلب از بمباران، یعنی ”قتل‌عام ۲۵۰هزار شهروندی“ که در مناطق شرقی شهر به‌سر می‌برند.

خبرنگار پرسید هم‌اکنون چه کسی از مناطقی که رزمندگان بر آنها کنترل دارند دفاع می‌کند؟ گفت: «ارتش آزاد سوریه، بین شش تا هفت هزار رزمنده وجود دارند. … آنان سوری هستند در حالی که شبه‌نظامیانی که در سمت رژیم می‌جنگند تمامی‌شان خارجی هستند.


ندیم یک جوان سوری است. او با وجود جراحت شدید و قطع پای چپش از زیر زانو، هم‌چنان در صفوف 
ارتش آزادی سوریه به مبارزه برای آزادی میهنش ادامه می‌دهد. با او آشنا می‌شویم





۱۳۹۵ مرداد ۵, سه‌شنبه

ایران-عملیات فروغ جاویدان و درخشندگی زنان مجاهد




آیت ها همواره در درخشندگی خویش، بار شکوهمند آرمانهای تا واقعیت پیموده شده را در خویش متجلی می‌کنند و سراپا فرازند. در بی‌مانندی لحظاتی که فاصله بودن ونبودن‌اند
در فروغ جاویدان با کهکشانی از ستاره و حماسه تابلویی بی‌مانند؛ زنان قهرمانی می درخشند که تا جاودان تاریخ مبارزات زن ایرانی را با حماسه و رزم و فدا ستاره باران کردند
درخشان ترین ستاره ای که قلب هر انسانی را برای آزادی به طپش میاورد
شیرزنی  است که آذین تاریخ مبارزات زنان ایران‌زمین و فخر جاودانه‌فروغ جاویدان است
او با دشنه‌یی در قلب، آویخته از پا؛ نه حتی از سر از فرط کینه پاسداران تباهی از جنگاوریش؛ از درختی در تنگه چارزبر؛ پرچمی از غرور، افراشته بر درگاه فتح کرمانشاه.
لینک ادامه مطلب درسایت مجاهد 

فرمانده سارا طاهره طلوع

در زمرهٴ شهیدان نبردهای فروغ، باید به‌طور ویژه از زنان قهرمانی نام برد که با رشادت و فداکاریشان، چهرهٴ رها و رزمنده زن انقلابی مجاهد خلق را، که در میدان نبرد، در جانفشانی برای آزادی خلق هم پیشگام هستند، درخشان‌تر نشان دادند.
در میان این شیرزنان دلاور مجاهدینی هم‌چون ژیلا موسوی و مریم شاه‌حسینی، صفیهٴ جعفری، پروین ابراهیم، فاطمهٴ استاد حسن، فروزندهٴ پروانه، مریم نوری، حوریهٴ ابویی راد، نرگس عباسیان، زهرهٴ هادیان جهرمی و سپیدهٴ نعیم می‌درخشند که هر یک فرماندهی بخشی از صحنهٴ نبرد را به عهده داشتند، جانانه جنگیدند، صفوف پاسداران جنایتکار را بارها در هم کوبیدند و سرانجام خون پاک خود را نثار آزادی خلق و میهن کردند.
در میان این دلاوران شیراوژن از جمله مجاهدینی هم‌چون پروین معینی و سبا نصیر مقدم بودند که مجروح و خونفشان به اسارت رژیم ضدبشری خمینی درآمدند و مزدوران دشمن، آنها را که تا آخرین لحظه در حال مقاومت بودند در خیابانهای خرم‌آباد بدار آویختند.
مجاهد شهید فریبا هاشمی، شیرزن دیگری بود با رزم قهرمانانه که دسته‌دسته پاسداران خمینی را درو می‌کرد و مرتب می‌خروشید که «ریش و ریشهٴ خمینی را باید قیچی کرد»
مجاهد شهید اختر مولوی (مادر میمنت) شیرزن مجاهد دیگری بود که در سن 48سالگی پا در رکاب برد فروغ جاویدان گذاشت و در منتهای افتخار و سرفرازی، جاودانه شد. پسر بزرگ این مجاهد قهرمان (مجاهد شهید مسعود میمنت) در سال62 در زیر شکنجه مزدوران خمینی در تهران به‌شهادت رسیده بود.
 مجاهد شهید شهناز جدیدیان
در میان شیرزنان شهیدی که در فروغ جاویدان جانانه جنگیدند، باید از ستارگانی هم‌چون مجاهد شهید شهناز جدیدیان نام برد که همراه با دو همرزم دیگر خود، بر فراز تپه‌ای در صحنهٴ فروغ جاویدان، دژی از پایداری و استقامت پی افکندند و نه تنها صدها تن از مزدوران دشمن را به خاک هلاک انداختند ، بلکه یک نیروی شش هزار نفری دشمن را از پیشروی مانع شدند و سرانجام نیز در دفاع از همرزمان خود به‌شهادت رسیدند مطالعه شرح کامل خاطره از دلاوریهای فرمانده شهناز
کم نبودند قهرمانانی هم‌چون مجاهدان شهید زهره رضایی واحد، لوئیز رجائیان و زهرا غفاری که در حالی‌که دست یا پایی را در میدان نبرد از دست داده بودند، هم‌چنان به رزم آزادی ادامه می‌دادند تا آخرین نفس.
زهرای قهرمان در حالی‌که یک دستش از ناحیه کتف در اثر موشک آر.پی.جی جدا شده بود با دست دیگر تا آخرین نفس به جنگ ادامه داد.
این زنان پیشگام، برای نخستین بار در طول تاریخ ایران رزم و رهایی زن ایرانی را با شرکت تمام‌عیار در نبردهای بزرگ انقلابی و آزادیبخش به اعلا درجه به منصهٴ ظهور رساندند. رزم و رنج و فدای بی‌پایان این قهرمانان در راه آزادی، اساسی‌ترین تضمین رهایی زن ایران می‌باشد.
قهرمانانی این شیرزنان برآمده از اوج آگاهی آنها نسبت به آرمان پرفروغی بود که برای تحققش به صحنه عملیات فروغ جاویدان شتافتند و از عشق بیکران آنها به سرزمین و مردمی سرچشمه می‌گرفت که برای فردای بهتر آنها حاضر به نثار همه چیز خود بودند.
نامه شیرزن مجاهد خلق فرخنده منتظر القائم، یکی از جاودانه فروغها، به فرزندش بیانگر همین حقیقت است. او به مریم دختر سه ساله‌اش می‌نویسد: «مریم… تو کوچولویی سه ساله هستی، اما خیلی وقتها در چهره‌ات، چهره بچه‌هایی را می‌بینم که گروگان خمینی جلاد شده‌اند، یا پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و یا در ایران تحت ستم خمینی از فقر و درد می‌سوزند و پرپر می‌شوند.
عزیز من در این جور مواقع با تمام وجود می‌خواهم تو را در آغوش بفشارم و بعد با تمام عشق مادری‌ام تجدید پیمان می‌کنم با خدای خودم که بجنگم و بجنگم تا تمام بچه‌های ایران از این درد و فقر نجات پیدا کنند تا زمانی که لبخند شادی به لبهای تمام کودکان ایران بنشیند تا زمانی که چشمهای آنها دیگر از درد جدایی، گرسنگی و اسارت پر از اشک نشود ـ تیر67.
                              
یادی از جاودانه فروغ مریم قیطانی

۱۵ساله بود که جاودانه شد و قامتی شد ماندگار پیر جاودانه دخترکی معصوم با عزمی سترگ...

برای او که خون پاکش ارمغان بهاران آزادی ایران شد
«در فصول سال» 
هنگام آمدن، زمستان بود
  به دیدار پاییز رفتمدر فصل درس و مشق                
هنگام آمدن، زمستان بود
 در فصل درس و مشق به دیدار پاییز رفتم 
 دوست دارم وقتی که می‌روم بهار باشد
یادی از جاودانه فروغ مریم قیطانی

جاودانه فروغ آزادی ندا زنجانی

یاد مجاهد شهیدزهره رضایی‌واحد

به یاد مجاهد شهید عفت مکانیک

مطالب مرتبط:



۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

ایران-حداقل 40هزاراعدام زنان ودختران جوان بیلان جنایت رژیم پلیدولایت فقیه در دهه شصت


امروز در سالگرد ۳۰ خرداد، سرآغاز مقاومت عادلانه مردم ایران برای آزادی و روز شهدا و زندانیان سیاسی، ياد و خاطره ۴۰ هزار زن قهرمان پيشتازي را گرامي مي داريم که از همان ابتداي حاکميت ديکتاتوري زن ستيز،  بر خواسته هاي آزاديخواهانه خود پاي فشردند و در انتخاب بين شرف ايستادگي و ننگ تسلیم، ايستادگي به هر قيمت را برگزيدند، با خون خود نهال آزادي زن ايراني را آبياري کردند و به شرف مجسم زن ايراني و ستارگان شب کوب ميهن تبديل شدند.

بنابر آمار منتشر شده توسط مقاومت ايران و اخبار منتشر شده در روزنامه هاي حکومتي، طي ۲.۵سال قبل از ۳۰ خرداد، دهها  دختر دانش آموز هوادار جنبش مجاهدين خلق در جريان حمله چماقداران کشته و زخمي شدند. نسرين رستمي دانش آموز ۱۶ ساله در شيراز و مهري صارمي در خرم آباد، سيما صباغ در رشت، صنم قريشي در بندرعباس، فاطمه رحيمي و سميه نقره خواجا در قائم شهر و فاطمه کريمي در کرج از جمله دختران دانش آموزي بودند که حاضر شدند جان خود را از دست بدهند اما هيچ ترديدي در احقاق حق آزادي به خود راه ندهند.معادل بيش از نيمي از بودجه عمومي در دولت روحاني صرف سركوب و جنگ افروزي ميشود زيرا اين رژيم از خطر اعتراض وخيزش مردم ميترسد
67درصد واحدهاي صنعتي تعطيل شده است

ارزش پول رسمي 80% سقوط كرده سيستم بانكي ورشكست شده
نظام كشاورزي ويران شده نيمي از شهرهاي كشور دچار كم آبي است
محيط زيست به فاجعه كشيده شده
وچنان فقري جامعه را فرا گرفته كه بيشتر مردم به يارانه نقدي كه در روز فقط 42 سنت است نيازمند شده اند

http://www.women.ncr-iran.org/fa/index.php/articles/1924-40

۱۳۹۵ خرداد ۱۷, دوشنبه

ایران-مصاحبه با زنان مقاومت ایران




سحر غلامعلی:‌
سحر غلامعلی:‌ تمام حركت ما، در واژه اميد خلاصه مي شود 
با نگاه نافذش، تمام صحنه را زير نظر دارد؛ پس از شنيدن سئوالات، اندكي تامل مي كند و با لبخندي مليح، پاسخ مي گويد...
سختي ها و گذر زمان، در شادابي نگاه و لحن بيان او، تاثيري نداشته...
شايد كه چون ساليان است در ضميرِ مصممِ خود عهد كرده كه تا هر كجا كه لازم است، بجنگد.
حكايت زندگي اش را اينگونه شرح مي دهد
سحر غلامعلي هستم. در زندان اوين متولد شده ام و الان، در مقاومت ايران هستم.
شايد از نادر نمونه هايي باشم كه وقتي سوال مي شود در كجا به دنيا آمده اي، جوابم اين باشد كه در زندان!
مخوف ترين، بيگانه ترين و شايد سخت ترين مكاني كه «تولد» يك نوزاد در آن متصور است.
در آن سالها در دهه 60، مادر و پدرم هر دو در ايران از هواداران مجاهدين بودند و به دليل فعاليت هايشان دستگير شدند.
تنها علت دستگيري آنها هم، اعتقادشان به آزادي بود و مخالفت با حكومتي كه آمده بود تا در ايران، ديكتاتوري مذهبي برقرار كند.
چندي بعد از دستگيري مادرم که باردار بود، من در زندان متولد شدم. در محيطي بدون كمترين امكانات استقراري، كمترين مقدورات بهداشتي و حتي كمترين امكان رسيدگي هاي عاطفي از سوي مادر.
اگر كمك و همكاري ساير زنان در بند نبود، نمي دانم كه سرنوشتم چه مي شد.  آنها كه به كمك مادرم آمدند و هر آنچه در توان داشتند، براي كمك به كار گرفتند. از پوشاك، تا سهم غذاي خودشان و مهمتر از آن، مرهم گذاشتن بر دردهايش و مهر ورزيدن به من تا بتوانم زنده بمانم و جان بگيرم.
پدرم هم در همان ايام در زندان بود. او را بارها، زير فشار بردند تا در ازاي ديدن من، تن به خواسته هاي بازجویان بدهد و تسليم شود، اما او هيچگاه در برابر امتيازهاي آنها، سرتسليم فرود نياورد.
آن ها او را در سخت ترين ابتلاي ممكن براي يك پدر جوان قرار دادند: ديدن دختر نوزادش در ازاي خیانت و همكاري!
اما پدرم، شجاعانه، مسير سخت تر را انتخاب كرد و تا آخرين روز حياتش، شجاعانه، در برابر دژخیمان، ايستاد و در نهايت، در دهه 60 در حالي كه هرگز مرا نديد، اعدام شد.
زندگي من در زندان، تا يك سالگي ام ادامه داشت و نهايتاً با تلاش بسيارِ خانواده و نزديكان، از زندان بيرون برده شدم و به دور از مادرم که در زنجیر و زندان بود بزرگ شدم.
بعد از آزادی مادرم از زندان و زمانی که حدوداً 4ساله بودم، به همراه او به «اشرف» رفتیم.
من در «اشرف» توانستم مانند خيلي ديگر از بچه هاي هم سن و سال خودم، به مدرسه بروم و درس بخوانم.
چندسالي گذشت و همزمان با درگرفتن جنگ كويت و جنگ آمریکا در عراق، شرايط به وخامت گراييد.
بمباران ها هر روز ادامه داشت و جايي براي ماندن كودكان در آنجا نبود.
از اين رو، مادرم تصميم گرفت كه با کمک سازمان من را مانند سایر کودکانی که در اشرف بودند به مكاني امن منتقل كند.
من به کانادا و به نزد خانواده اي رفتم كه زندگي را براي من، بسيار آرام، بسيار مجهز و بسيار كامل، تأمين كردند.
در كانادا از تمامي امكانات ممكن، برخوردار بودم... رفاه، دوستان خوب، امكان تحصيل و هر آنچه كه يك جوان آرزويش را داشت.
اما در كنار همه اين ها، در لحظات خلوت، به ياد هويت خود، ياد فداکاری های مادر و شجاعت پدر، مي افتادم و اين لحظات رهايم نمي كرد. گويي ندايي بود كه مي گفت، پدر را از ياد نبر... مادر را از ياد نبر و ايران، كشورت را...
كمي كه  بزرگتر شدم، شروع به ديدن و خواندن در مورد ايران و مقاومت ايران و به طور خاص مجاهدین خلق كردم.
در مورد ايران، هر چه بود، ديكتاتوري بود و دستگيري و زندان و شكنجه و اعدام! سركوب زنان، بگير و ببند جوانان و بستن تمام راه هاي آزادي بيان!
در نقطه مقابلش در مقاومت و «مجاهدین خلق»، جمعي از زنان و مردان بودند كه مانند پدرم انتخاب كرده بودند براي آزادي كشورشان، هر بهايي را بپردازند. از فرزند و خانه و خانواده و جان، گذشته بودند.
خيلي اوقات در حين مطالعات، اين افكار ذهنم را به خود مشغول مي كرد كه پدرم چگونه توانست با آن همه عاطفه نسبت به من، تاب تحمل نديدنم را داشته باشد؟ مگر چنين كاري، ساده است؟ آن هم براي يك پدر در رابطه با دختر نوزادش؟
چطور مادرم، باردار دستگير شد و به زندان افتاد؟ چطور با طفلی در شکم سلول و شکنجه را تاب آورد؟ مگر وضع حمل در سلولهای زندان، امكانپذير است؟ چگونه مي توان تصورش را كرد؟ 
چطور هزاران زن همچون خاله ام اعظم «قیمت انسان ماندن» را با شکنجه های فراسوی طاقت انسان پرداختند تا معلمی باشند برای نسل ما و نسل های آینده و...
پس...
پس حتماً كه اراده اي در انسان وجود دارد كه مي تواند، بر سخت ترين سختي ها هم غالب شود!
مي تواند نشدني ها را عملي كند! و  بر خيلي اجبارات بشورد!
مصاحبه فاطمه اکبری منفرد خواهر زندانی سیاسی مریم اکبری منفرد. زنی با دو  دختر که ۸ سال است بدون حتی 
روز مرخصی در زندان به سر می بر
... تاريخ، بر خود چهره ها و اسطوره هاي بسيار از زنان ديده است
كوشندگان، مخترعين، مديران و نوابغي كه هر يك، در جنبش برابري نقشي شايان داشته و جامعه بشري را در مسير كسب ارزش هاي نوين، گامي به پيش برده اند.
اما تجربه مقاومت ايران، از دو منظر، بي بديل و حائز اهميت است: طولِ زماني و گستردگي آن.
زناني كه از طريق سايت كميسيون زنان شوراي ملي مقاومت با نام و چهره هايشان آشنا مي شويد، تاريخچه اي 50ساله را پشت خود دارند.
برخي از آنان، زناني هستند كه براي سرنگوني رژيم شاه در ايران، به اميد آزادي به خيابان ها آمدند اما خميني از همان ابتداي حكومتش، طرد و سركوب شان كرد
برخي ديگر، مقاوميني هستند كه در برابر خميني ايستادند و زندان و شكنجه را تجربه كردند و خميني، بسياري از نزديكان شان را قتل عام كرد.
برخي، زنان جواني هستند كه از بدو تولد، طعم تلخ سركوب و تحقير توسط ديكتاتوري حاكم را چشيده اند؛
و برخي ديگر، فرزندان خانواده هايي كه به ناچار، ايران را پس از انقلاب 57 ترك كردند و در كشورهاي غربي، سكني گزيدند.
برخي، مادراني هستند كه همراه با فرزندان شان، مقاومت در برابر توحش بنيادگرايي را برگزيده اند و برخي ديگر، دختران جواني كه براي آزادي مام ميهن، خانه و خانواده را پشت سر گذاشته و به عشق آزادي وطن، هر سختي را به جان خريده اند.
اين زنان، گرچه در ظاهر، اسامي و چهره هايي متفاوت، اما در بطن، روحي واحد و هدفي يكسان را نمايندگي مي كنند كه آرمان آزادي و برابري را در دنياي كنوني تحقق مي بخشد؛ همان «نيروي تغيير» كه پاسخ نخست به پديده شوم بنيادگرايي است كه در توحش و بربريت، امروزه، جهاني را طعمه اميال شنيع خويش ساخته است...
سخنرانی پریا کهندل، دختر زندانی سیاسی صالح کهندل و فرزاد مددزاده زندانی سیاسی از بند رسته
من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشت و اوینم و به قول پدرم صالح، پری خوش الحان بهاران پدر، که فقط هفته‌ای 20دقیقه زندگی کرد. من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشتم که هفته‌ای 20دقیقه از پشت شیشه‌های خاک گرفته زندگی کرد و تنها امیدم دیدن برق نگاه پدرم بود، وقتی که از آزادی حرف می‌زد. روی پایش بند نبود و نمی‌فهمیدم از کجا چنین سرشار است.
به عقب برمی‌گردم شب 13اسفند 1385، دختری 8ساله بودم و بی‌تاب.
در افکار خود غرق بودم و اشک می‌ریختم. پدرم مرا در آغوش گرفت و آن‌قدر با من حرف زد تا خوابم برد. آن شب آخرین شبی بود که من در آغوش پدرم بودم. چرا که صبح با حمله مزدوران وزارت اطلاعات به خانه‌مان و گذاشتن اسلحه به روی سر من پدرم را بردند.
قبل از آن هم پدرم یک سال و نیم در زندان بود و این بار به‌خاطر نه گفتن به رژیم برای مصاحبه علیه مجاهدین به10سال زندان محکوم شد. در زندان جهنمی گوهردشت .
لینک کلینک گفتگوی بهاری با فرزاد مدد زاده و پریا کهندل ، خاطرات و تجربیات دو جوان که سال گذشته به مقاومت پیوسته اند


دامونا تعاونی
در تمام طول عمرم، کمتر زمانی بوده که بتوانم لبخند پدر را بیرون از میله های زندان و در آزادی حقیقی ببینم.
مهناز سعیدی:‌ بر دلم داغها است ولی به پیروزی یقین دارم                             
 روزهای گرم تابستان، برای من یادآور تابستانی است که در آن با مادرم، آخرین دیدار را داشتم
آن زمان کودکی خردسال بودم، دختری کوچک که تمام دنیای عاطفه ها و رویاهای رنگینش در محبت و نگاه مادر، خلاصه می شد
لینک متن کامل از سایت زنان شورای ملی مقاومت ایران

پروين فيروزان:‌ هیچگاه تصور نمی کردم ۹ سال پشت میله ها باشم
زندان، برايم تجربه جديدي بود.

پروين فيروزاناز وقتي خود را به ياد مي آورم، در پي فهم قانونمندي ها بودم؛
قانونمندي هاي علم، قانونمندي هاي نهفته در كشفيات دانشمندان در هر حرفه و موضوعي ...
در عين حال، مي دانستم كه در هر پهنه اي از علم، نياز به تجربه قوانين هست تا بتوان راهش را به پيش، كشف كرد.
گذشت تا در 16سالگي و همزمان با روزهاي انقلاب در سال 57، مجاهدين را شناختم.
آنزمان چهره هاي برجسته مجاهدين كه در موردشان در دبيرستان و دانشگاه، بحث و صحبت مي شد، فاطمه اميني و مهدي رضايي بودند. دو جواني كه توانسته بودند در برابر تمامي فشارهاي حبس و شكنجه در زندانهاي شاه مقاومت كنند و در نوع خود، سمبل و اسطوره بودند.
من در مورد مجاهدين هميشه در پي پاسخ به قانونمندي و چگونگي اين موضوعات مي گشتم كه:
آنها چگونه و با چه انگيزه اي توانسته اند در زندان ها مقاومت كنند و تسليم نشوند؟
با چه انگيزه اي توان آن را پيدا مي كنند كه درد شكنجه را تحمل كنند؟
شهامت شان را از كجاست و به كمك چه نيرويي بدست مي آورند؟
مطالعاتم در مورد مجاهدين را ادامه دادم و به عنوان هوادار آنها، فعاليت كردم تا اينكه در 18سالگي و در يك صبح گرم مردادماه سال 60، به همراه دو دوست ديگرم كه هر سه دانش آموز بوديم در تهران دستگير شدم. ما را به اتهام هواداري از مجاهدين گرفتند و به زندان بردند. آنروز، هيچگاه تصورش را هم نداشتم كه براي 9سال، در پشت ميله ها خواهم بود. 9سال پياپي در زندان هاي اوين و گوهردشت و قزلحصار...



اعظم فارسي: روزی طعم آزادی را خواهیم چشید
به واسطه تلاش زنان در اين مقاومت، آینده برابری و آزادی زنان ایران تضمين دار شده است.
اعظم فارسيزنان ایران روزي طعم برابري را خواهند چشيد و مي توانيم نقش مان را دوشادوش آنها آنطور که باید در سرنوشت كشورمان ايفا كنيم.
سلام، اسم من اعظم فارسي است.
۴۰ساله و متولد تهران هستم.
اينجا - در مقاومت ايران -  يك خواهر و يك برادر ديگرم را هم در كنار خود دارم. مريم و حسين.
بعد از 14سال پايداري و رزم در اشرف و لیبرتی، امروز ما بیش از هر زمان دیگر برای آزادی مردم و میهنمان مصمم هستیم.
مانند تمام ديگر همرزمانم، من تاريخچه اي پرفراز و نشيب از مقاومت و ايستادگي را در پشت خود دارم؛ از سال 74 كه به مجاهدين پيوستم، تا سالهاي بعد كه با تلاش و آموزش، يك تعميركار زرهي شدم، تا 6 و 7مرداد كه در اشرف در برابر هاموي ها ايستاديم و تا 19فروردين كه دوست و همرزم عزيزم مهديه را از دست دادم... و امروز که در کنار همه مسئولیت هایم به ضبط برنامه هایی برای سیمای آزادی می پردازم.
تمام اين ساليان، براي من مملو از داستانهاي تلخ و شيرين بوده است

قروغ كلبي: لبخند يقين، بر چهره دارم
قروغ كلبي
دختري كوچك، حدوداً 7ساله بودم كه خاطرات بسيار نزديك و صميمي با پدر، بعنوان «معلم مبارزه»، در ذهن و ضميرم نقش بست...
 آن روز كه  براي اولين بار به من آموخت، به جاي آن كه خرس كوچكم را براي خود نگاه دارم، شايسته است كه آن را به كودك فقير محلة مان كه پدرش کارگر شهرداري بود هديه كنم...
يا آن روز كه يادم داد، «كتاب»، يگانه گنجينه اي است كه هر روز به انسان مي آموزد و بهترين سرمايه اي است كه مي توان آن را به ديگران، هديه كرد...
و روزي ديگر كه در سينما، در آن ساعاتي كه در كنار هم فيلم «نبرد الجزاير» را مي ديديم، به اشاره نشانم داد كه «زن، يعني اين...!»؛ همان وجود ناآرامي كه در پس سختي ها و مرارت هاي جامعه، جنگ و برخاستن را برمي گزيند و با اراده اي خلل ناپذير، تا پيروزي، ره به پيش مي گشايد...
سرسخت، شجاع و بي محابا...


فرخ فرهنگيان: آرمان و هدف یگانه راهنماست

دوست دارم از من و تجارب زندگي ام، همين تك واژه به ثبت داده شود كه «آرمان و هدف، يگانه راهنماست»؛ در هر سختي، هر شادماني، هر نشيب و هر فراز...

مبارزه، هر روز و هر ساعت ظرفيت هاي شما را به چالش مي كشد اما اگر صاحب ايمان باشيد، شكست ناپذير مي شويد.
نگاهش، معصوم و بیقرار است...
قطره اشکی شفاف، دردهای پنهانش را بر هر ناظری، آشکار می سازد...
او می گِرید و من...
در غم چهره  بی گناهش، خود را در مظلومیتی بی مانند می یابم...
مظلومیت ملتی بزرگ که در قلب کوچک او خلاصه شده است...
و برای بازگشت لبخندی زیبا بر چهره غمبارش، باید که کفش و کلاه آهنین پوشید و طی طریق کرد...


لیلا دلفی، پیک آزادی


سکینه، خواهر بزرگترم یکی از کسانی بود که سکوت نکرد و چشم بر بيداد نبست.
او علاوه بر خواهر بزرگ، برای من مادری مهربان و یک معلم بود كه قلب پرعشق اش، دردهای بسیاری را در خود نهفته داشت.
 درد کودکان فقیری که در خطه نفت خیز جنوب، شب ها را تا صبح در خیابانها، در سوز و سرماي زمستان و گرماي كشنده تابستان بی سرپناه سپری می کردند.
درد مادران و پدران داغدار و کارگران محروم و رنج کشیده شهرمان كه عليرغم احاطه شدن بين شاه لوله ها و پالايشگاههاي نفت و گاز در جنوب در فقر و بي چيزي هر روز، روزگارشان سياه و سياهتر ميشد..
سر انجام در سال 66 در مسير خروج از كشور براي پيوستن به مقاومت دستگير و در تابستان 67 در حاليكه تنها 24 سال از بهار زندگي اش ميگذشت در قتل عام 30 هزار زنداني مجاهد به دار آويخته شد.


من، مرضيه هستم. در روستايي به اسم چاشم در سمنان، شمال ايران بزرگ شده ام. در آنجا، زنان و دختران، به دليل تبعيض و محروميتي كه در جامعه وجود دارد، نمي توانند به طور فعال به تحصيل بپردازند.
بسياري از آنها براي گذران زندگي، مجبور هستند كار كنند. آنها را مي شود در مزارع  و در كار دامداري ديد. من هم يكي از آنها بودم.
اينجا در ليبرتي، در بسياري ساعات روز، به آنها فكر مي كنم. به همان زنان و دختراني كه وقتي ترك شان مي كردم، در عين سختي تبعيض و محروميت هايي كه در جامعه وجود دارد، به آينده اي روشن، چشم داشتند و به من و ديگر دوستانم در اينجا، اميد بسته بودند..
مبارزه ما، معنايش همين است. ما در ليبرتي سازندة آينده اي هستيم كه پاسخ تمام نگاه هاي منتظر و اميدوار آنها باشد... پاسخ همه آرزوهايشان...
در اين عكس، من مشغول كار با دستگاه هاي برقي و الكترونيكي هستم. طرح يك كار فني را مي ريزم، آن را با دستگاه هاي برقي، درست مي كنم و نهايتاً چيزهايي را به كمك دوستانم مي سازم كه امروز، در ليبرتي وجود دارد


افسانه حاجي بابا: لحظاتی که سرنوشت سازند

لحظاتي هستند كه در زندگي، مسير حركت شما را عوض مي كنند.
لحظاتي كه تا ابد، با انسان مي مانند و هيچگاه از صفحة خاطرات دل و ضمير پاك نمي شوند.
پرستار بودم و در بيمارستان در شيفت هاي شبانه كار مي كردم.
 يك روز صبح بعد از تحويل شيفت كاري، در حال بازگشت به خانه، صحنه اي تكاندهنده، متوقف ام كرد.
در ميدان امام حسينِ تهران، نوجواني 17ساله را دار زده بودند!  لحظه اي رسيدم كه پاهاي او تكان مي خورد و جمعيت حاضر، با شوك، ناظر صحنه بودند.
نفس ها در سينه ها حبس شده بود.
كسي نمي توانست آب دهانش را هم قورت بدهد.
مشاهدة تكان خوردن پاهاي نحيف او و جان دادنش بر بالاي دار، زندگي ام را عوض كرد و تصميم به انتخابي جديد براي مبارزه با ديكتاتوري حاكم گرفتم....
ليلا محمدي: طنین یک آرمان مشترک
سلام؛ اين فلوت من است.
ظاهرش فلوت است، اما در حقيقت، سلاح كارايي است كه قلب رزمندگان آزادي را با مردم ايران، و مردم ايران را با جهان، هم نَوا كرده
من يك روز صبح در طلوع زيباي اشرف، فلوتم را نواختم.  به فاصله كمي، ديدم كه پسري جوان در ايران، دارد همان ملودي را با ساز خودش مي نوازد و بعد، طنين اين نوا، در سراسر جهان...!
من اين پژواك را طنين يك «آرمان مشترك» مي نامم.
 «آرمان مشتركي» كه آن را در كودكي، از منِشِ پدرم كه زنداني سياسي بود، يافتم و البته، در چشمان غمبار پسرك فقيري كه هر روز در سرماي زمستان، شاهد دستفروشي اش با تكه لباسي نازك در مقابل دبيرستان مان بودم...
او فرشيد نام داشت.
 صبح ها خودكار مي فروخت و عصرها، با سر و صورت سياه، كفش هاي عابران را واكس مي زد. فرشيدها در ايران، بسيار هستند...
كودكان و نوجواناني كه فقر، دنياي زيباي كودكي و روياهاي رنگين آينده شان را تيره و بي نور، ساخته است
ادامه 

عاصفه امامی: مسیر درست همین است
اين، برادر عزيز من، حنيف است. بيش از هر چيز ديگري در اين دنيا، دوستش داشتم و دارم.
او در حمله اي كه در روزهاي 6 و 7 مرداد به اشرف شد، هدف گلوله قرار گرفت
ديدار آخر با او را فراموش نمي كنم. گلوله، به قلب اش خورده بود، اما آنروز، حنيف زنده تر از هميشه در قلب من، حك شد...
سرانجام تصميمي جديد در زندگي ام گرفتم.
تصميم گرفتم كه خودم، تغيير دهندة سرنوشت تمام آن دختران و كودكان و جوانان مملكتم باشم.
يك روز ساكم را بستم و تصميم به رفتن به اشرف گرفتم.
 به دوستانم هم گفتم و زندگي آرام و بي تنش آنجا را ترك كردم.
 به اشرف رفتم و بعد به همراه همه مجاهدين به كمپ ليبرتي آمدم.

در اينجا، آن آرامش و زندگي يكنواخت، جاي خود را به مبارزه براي آزادي و به دست و پنجه نرم كردن با توطئه هاي دشمن كه هر روز، به نوعي در برابر جنبش ما قرار داده مي شود، داده است.

فروغ و مائده معيني: زنان مقاومت،‌ آموزگاران ارزشهای انسانی
ما با هم خواهر هستيم. از كودكي در كنار هم بوده ايم و الان در مبارزه نيز در كنار هم هستيم.
قلب هايمان براي يك هدف مي زند و علاقه و آرزوهايمان هم يكي است
كار ما گرافيك و توليد برنامه هاي تلويزيوني است.
 روزي كه ما مي خواستيم از خانه مان خارج شويم و براي اولين بار به صفوف مبارزه در اشرف بپيونديم، تنها يك انگيزه داشتيم: آزادي مردم مان!
آخر در ايران، ما هر روز كودكان خردسالي را مي ديديم كه براي يك لقمه نان، در سرما و گرما كار مي كردند...
دختران كوچكي را مي ديديم كه شب ها، در خيابان بدون سرپناه و داشتن پشت و پناهي بر روي كارتن مي خوابيدند...
دانشجوياني را  می دیدیم كه دستفروشي مي كردند...
 و خانواده هايي كه عزيزان شان را به زندان مي انداختند و چند صباحي بعد شاهد اعدام آنها بودند...
و صحنه هاي سركوب روزانه عليه زنان و دختران جوان در خيابان و دانشگاه و مدرسه و هر جاي ديگر به بهانه هاي آخوند ساخته ...
اين صحنه ها، جايي براي ماندن در ميهني كه دوستش داشتيم، برايمان باقي نمي گذاشت؛
تنها و بهترين تصميم، پيوستن به رزمندگاني بود كه بر عليه ظلم حاكم به مبارزه برخاسته و براي برقراري همان آزادي كه در پي اش بوديم، ساليان بود كه در رزم و تلاش بودند...
حكيمه كريمي: به عهدم وفادار مانده ام
حكيمه هستم، معلمي از تهران كه چند سال پيش به صفوف خواهرانم براي نبرد عليه ديكتاتوري پيوسته ام.
معلمي كه دردهاي جامعه را از نزديك ديده و با فقر، آشناست...
 يادم مي آيد، سالها پيش، در يكي از تابستانها، در خيابان كودكي را ديدم كه مشغول آدامس فروشي بود.
بعد از كمي دقت، متوجه شدم كه از شاگردان خودم است!
كمي كه با او صحبت كردم و چرايي كارش را پرسيدم، متوجه شدم كه شب ها، سرپناه مناسبي براي خواب، ندارد!
شب ها بي پناه است و روزهاي گرم، در خيابان مشغول دستفروشي تا اندكي پول براي خانواده اش به دست بياورد.
ديدن مشكلات او و صحنه هايي كه در كلاس درس از نگاهم پنهان مانده بود، مرا به سئوالاتي جدي كشاند...
با خود مي انديشيدم، چگونه است كه كودكي با اين سن و سال مجبور به دستفروشي است؟
چگونه است كه يك سرپناه مناسب ندارد؟
و چرا بايد دنياي رنگين آرزوهايش، اينچنين به سياهيِ فقر و ناداري تبديل شود؟
در نهايت و بعد از ديدن نمونه هايي بيشتر به اين يقين رسيدم كه اين كودكان، تك نمود نيستند...
آنها بسيارند و گسترده...
دلم از اين بيعدالتي به درد آمده بود و ديگر آرام و قرار قبلي را نداشتم!

فرشته همداني: به اين مسير و تمام سختي ها و شيريني هايش، عشق مي ورزم
اينجا، در پسِ جوانه ها و سرسبزي هاي ليبرتي، من جوانه هاي اميد به ايران فردا را مي بينم.
 جوانه هاي اميد مردمم و به خصوص خلق كُرد را كه بيش از همه، در اين سالها سركوب شده اند.
اسم من، فرشته است. از كردستان ايران، شهر كرند در استان كرمانشاه، مي آيم.
در آنجا از كودكي در چادر و كوهستان و فضايي بزرگ شده ام كه به قول پدرم، «مرد جنگ» مي سازد!
ما براي گذران زندگي روزمره مان، بايد تلاشِ بسيار مي كرديم.  زمستان ها در يك منطقه زندگي مي كرديم و تابستان ها، در منطقه اي ديگر.